هرگز به یاد ندارم که پدرم سکه ای برنجی به من داده باشد تا من هم مثل بچه های دیگر با آن برای خودم شیرینی یا نان کنجدی بخرم. یک روز پیش از انجام مراسم عشای ربّانی، من و برادران کوچک ترم، از او درخواست کردیم سکه ای به ما بدهد؛ امیدوار بودیم ته جیب اش چیزی برای مان پیدا کند. اما تا فهمید که داریم برای خرج کردن پول نقشه می کشیم، آتش خشم اش شعله ور شد و افتاد دنبال مان؛ اگر به چنگ اش می افتادیم، بی تردید ما را به باد تازیانه می گرفت و تن و بدن مان را کبود می کرد. تصمیم گرفتیم با بوسیدن دست پدر مادر تعمیدی مان، شانس مان را آزمایش کنیم. وقتی آنها به هر کدام ما یک قروش* دادند، از شادی نمی توانستیم توی پوست مان بگنجیم. استاماتیس برادر کوچک ام یک راست به دکان تودوروس بقال رفت و خودش را با تکه های گنده ی شیرینی های جورواجور خفه کرد. یورگیس و من رویای چیزهای بهتری را در سر می پروراندیم. تنها چیزی که به آن می اندیشیدیم، اسباب بازی بود و بس. تا چشم یورگیس به شیپور اسباب بازی افتاد، آن را قاپید. من اما دنبال چیز بهتری می گشتم. در نتیجه تا چشم ام افتاد به موش فنردار خاکستری، قاپیدمش، اگرچه می بایست تمام دار و ندارم را بابت اش می پرداختم.
از پرفروشترین کتابهای یونان که مهجور مونده با ترجمه خوب غلامحسین سالمی