در شرق، آسمان زخم درشتی برداشته بود و خونش دریا را رنگ سرخ می زد. افق در گودالی از آتش فرو می ریخت. زمین به شدت می لرزید و خانه ها در نوسان بودند. صدای مهیب ریزش دیوارها و سفال های بام در کوچه ها و تراس ها تمامی نداشت. همه چیز گویای یک ویرانگی عمومی بود. صدای شوم و وحشتناکی شبیه شکستن استخوان در هوا می پیچید و از فراز اشک و گریه و داد و فریادهای مردم وحشت زده در کوچه ها می دوید و با انفجار هولناکی دل آسمان را می شکافت.
سیل مذاب خون رنگ چنان زنده بود، چنان خشن و گسترده که طرح و مساحت کوه ها و جلگه ها، جنگل ها و رودها، خانه ها و چمنزارها دقیق تر از روز روشن دیده می شدند. یک به یک کوه های آجرولا و قله های آولینو از هم شکافته و اسرار درون دره و جنگل های سبز خود را رو می کردند. با وجود فاصله ی زیاد بین وزوو و ما که ایستاده بودیم بالای کوه مونته دی دیو و این منظره را با ترس و سکوت تماشا می کردیم، نگاهمان چیزها را به روشنی می دید.
انگار که ذره بین درشتی جلوی منظرگاه رو به رو گذاشته باشند، ما زن و مرد و حیوان را می دیدیم که در دشت و تاکستان و میان خانه ها می دویدند. شعله های آتش را می دیدیم که همچو حیوان غول آسایی چنگال هایش را در هر کنج خانه و کوچه ای فرو برده و هرچه بود و نبود را با خود می برد. چشم ما نه تنها رفتار و حرکات را، موی سیخ شده و ریش ژولیده را، بلکه حتی چشم وحشت زده و دهان باز از بهت را نیز می دید. به نظرمان می رسید که حتی صدای تند نفس سینه ها را نیز می شنیدیم.