آن که این صفحات، و یا بخش عمده ای از آنها را می نوشتم، در بیشه، یک مایل دورتر از هر همسایه ای، تنها می زیستم؛ در خانه ای که خود بر ساحل دریاچه والدن در کنکورد ماساچوست ساخته بودم، و معاشم از دسترنج خویش بود. من در آنجا دو سال و دو ماه به سر بردم. اینک از نو غریبه ای در زندگی متمدنم.
من جوان هایی را می بینم، همشهریانم، که بخت ناموافق برایشان کشتزار، خانه، طویله، گله و وسایل زراعت به ارث گذاشته است؛ چیزهایی که راحت به دست می آیند، ولی به راحتی نمی توان از دستشان خلاص شد. آنان بهتر بود که در مرغزار باز به دنیا می آمدند و از سینه گرگی شیر می خوردند، شاید با چشمانی بیناتر می دیدند که به رنج بردن در کدامین مزرعه محکوم شده اند. چه کسی آنها را برده خاک کرد؟ چرا آنان باید شصت جریب خاکشان را بخورند درحالی که انسان محکوم به خوردن یک پک خاک بیشتر نیست؟ چرا آنان باید از روزی که به دنیا می آیند به کندن گورشان مشغول شوند؟
من گاهی تعجب می کنم که ما تا چه حد می توانیم - تقریبا باید بگویم ۔ احمق باشیم که سرگرم صورتی ناهنجار، اما تاحدودی بیگانه از رقیت، که بردگی سیاهان نامیده می شود، شویم؛ در حالی که این همه ارباب زیرک و آب زیرکاه وجود دارند که هم شمال و هم جنوب را برده خود کرده اند. خیلی سخت است که آدمی یک برده ران جنوبی بالای سر خود داشته باشد، ولی از آن سخت تر نوع شمالی آن است، و باز سخت تر این است که خود برده ران خویش شوید. سخن از معنویت آدمی!؟ به آن گاریچی که در جاده می رود نگاه کنید؛ روز و شب در راه بازار است. آیا معنویتی به او خطور می کند؟ حال آنکه عالی ترین مسئولیت او بیشتر از علف و آب دادن به اسب هایش نیست.