اما خیالت را هنوز/ فراگرد بسترم حضوری به کمال بود/ از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد./ گفتم اینک ترجمان حیات/ تا قیلوله را بی بایست نپنداری./ آنگاه دانستم/ که مرگ/ پایان نیست.
در واپسین دم/ واپسین خردمند غمخوار حیات/ ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد/ که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاحش اکسیری می ساخت/ که خاک را بارورتر می کرد و/ فضا را از آلودگی مانع می شد
شگفتا/ که نبودیم/ عشق ما/ در ما/ حضورمان داد./ پیوندیم اکنون/ آشنا/ چون لبخند با لب و اشک با چشم/ واقعه ی نخستین دم ماضی.