گودرز گفت: «فرق چه می کنه؟ اول مرده خری، بعد مرده خوری. ئی دو تا گاومیش اگه زنده بودن، هر کدوم پنجاه هزار توممن پولشون بود.» و روی پنجاه تاکید کرد. نگاه سبزعلی گشت روی حاشیه گلی بهمنشیر؛ روی گاومیش هایی که به خون و گل غلتیده بودند، روی آدم هایی که جمع شده بودند دور زایر خلف و قصاب و پسر زایر خلف. پرسید: «همی دو تا بودند؟» ایاز بزی گفت: «سه تا. یکیش تو شط بود و آب بردش.» سبزعلی خلط به زمین انداخت:«تف به روزگار» شنتیا گفت:« روزگار خیلی قشنگه. حیف نیست تفیش می کنی؟»
فوق العاده زیبا و به یاد ماندنی. یادآور زمین سوخته احمد محمود.
چه نثر جذاب و دلنشینی داره! شرح و حال یک خانواده شلوغ آبادانی در بازه زمانی جنگ ایران و عراق! من رو بسیار یاد سریال شِیملِس (بی شرم) میندازه! قلمتون سبز آقای حسن زاده :)))
عالی بود ، دست مریزاد آقای حسن زاده ، ما رو با خودتون بردین به سالهای جنگ و نوستالژیهای دوست داشتنی و تلخ و شیرین اون دوران، پاینده باشید.