روی رکاب اتوبوس، در برابر نگاه مردهایی که به من تعظیم می کردند، یک آن ایستادم. از خودم پرسیدم: «زحل! ای زحل دیوانه! تو کی هستی؟ گروه خونت چیه؟ از کجا اومدی؟ کجا می خوای بری؟ کجا دنبال سهم خودت از زندگی می گردی؟…» همان جا بود که بلیت را ریزریز کردم و برگشتم. بی آنکه کسی بویی ببرد.