آن روز بدترین لحظات را برایش به همراه داشت. لحظاتی که حتی با فکر کردن در موردشان دچار چندش میشد. فکرش را هم نمیکرد که او چنین نظری در موردش داشته باشد. رنگ ناآشنای چشمان مرد جوان وجودش را لرزاند و لبخند صمیمی و معنادارش، قلب کوچک دختر را به طپشی شدید واداشت. به ناچار به سویاش کشیده شد و مقابلش ایستاد. لحن به خصوص مرد داغی نا آشنایی را بر پوست تنش به جریان انداخت. نمیدانست که صمیمیت رفتار و اخلاق ذاتیاش ناخواسته تاثیری منفی بر ذهن مذد گذاشته که باعث شده بود که او به این فکر پلید بیندیشد که میتواند با وجود یک رقیب و نامزد، باز هم او را تصاحب کند...
کتاب بار دیگر با تو