نگاه پر آبش از تن مردانه ای که کنارش ایستاده بود گذشت و به صورتی که زیر چتر بالای سرش به او خیره بود رسید . به یکباره انگار زلزله به جان قبرستان افتاد . شاید هم رعشه در تن خودش بود . جان از تنش پرید . نگاهش خیره به چشم هایی بود که میان باران و باد و هو هوی گورستان ؛ در وجودش شعله می کشید. صدایی در تار و پود وحشتش پیچید « عزرائیله !» شبح عزرائیل د دستش را پیش آورد . خواب نبود . بیدار بیدار بود . عزرائیل آمده بود جان نیمه جانش را هم بگیرد . تنها چیزی که میان آن همه وحشت گنگ نمی فهمید یک چیز بود . اینکه چرا عزرائیل با چشم های محراب به سراغش آمده! لبهای عزراییل تکان خورد . ولی جز صدای رعد و هو هوی باد هیچ نشنید . تمام رمقش را جمع کرد که برخیزد اما نتوانست . دست های عزراییل مثل دو شاخه ی سیاه و بلند به سویش دراز شد . از شدت هراسی که نفسش را می برید روی زمین غلتید. دست های عزراییل که شانه های یخ کرده اش را لمس کرد هوش و جان از تنش رفت و دیگر هیچ نفهمید.