من پدر فوتیس، کشیش آبادی دوری هستم که آن را «سن ژرژ» می گویند، و در اطراف من مردمی می بینی که خداوند ایشان را به من سپرده است. ترکان، ده ما را آتش زدند، و ما را از سرزمین های خود راندند و هر که دستشان به او رسید کشتند. ما را که می بینید، توانستیم از دست آن ها خلاص شویم و از دار و ندار خود هر چه قیمتی تر بود برداریم و بگریزیم. مسیح در راس دسته ما قرار گرفت و هدایتمان کرد. اکنون در جست و جوی زمین های تازه ای هستیم که در آن مستقر شویم.
سکوت همچنان ادامه داشت. همه متوجه فرارسیدن شب بودند. ستاره غروب از افق طلوع کرد. قورباغه ها با شور نشاط آمیزی در کنار دریاچه شروع به خواندن کردند. تاریکی کم کم شیبهای ملایم و سرسبز کوه غذرا را که مانولیوس در آن خانه داشت و گوسفندان اربابش را در دامنه های آن می چرانید در خود می پیچید.
مانولیوس معنی این کلمات را کاملا می فهمید. انجیل را بست و چشمان خود را نیز بست: در یک کفه ترازو روح آدمی است و در کفه دیگر تمام دنیا، و کفه روح سنگین تر است. چرا باید از مرگ ترسید؟ چرا باید در برابر زورمندان این دنیا سر هم کرد؟ چرا باید با اندیشه از دست دادن حیات دنیوی بر خود لرزید؟ روح تو جاودانی است، از چه می ترسی؟ تنها روح است که باید نجاتش داد.