او هرقدر هم فرشته ی ماهری بود اما هیچ کارفرما و شرکتی موقعیت شغلی برای یک فرشته نداشت. آخر سر هم مجبور شد یک حسابدار جزء در یک شرکت فکسنی شود. البته پدرم شرط کرده بود که با بال های کاغذی -که آن زمان مد بود- و لباس های سفید فرشته ای سر کار حاضر شود و آن ها هم شرط کرده بودند نصف حقوق ماهیانه ی یک حسابدار جزء را پرداخت کنند. اما متأسفانه کارفرما نه تنها حقوق سه ماه آخر پدرم را، به خاطر از دست دادن مشتری های جدی اش که دوست نداشتند یک فرشته ی خپل کارهایشان را انجام دهد، نپرداخت بلکه او را هم از کار برکنار کرد. با پشتکاری که پدرم در فرشته بودن داشت، مدیر مهدکودکی را راضی کرد که به صورت نیمه وقت فرشته ای باشد در کنار کودکان. پدرم از این شغل بسیار راضی بود اما متأسفانه با مدشدن جوکرها این شغل را هم از دست داد و درنهایت، برای امرار معاش در یک سیرک قدیمی، که چادرش چند سوراخ داشت، فرشته ای تمام وقت شد. هرچند معتقد بود در شأن یک فرشته نیست که روی بندها راه برود و یا اطراف آن ها بچرخد، اما از این راضی بود که او را یک فرشته می دیدند و با اسم فرشته خطابش می کردند.
مردم شهر وقتی شنیدند شیطان از شهر گریخته است، از خانه های خود خارج شدند و برای تماشای راهبه و فاحشۀ عریان به میدان اصلی شهر شتافتند. اما او چپقش را چاق کرده بود و آرام در خلاف حرکت شتابان جمعیت به سمت بلندترین ساختمان شهر گام برمیداشت. مردم چندین روز از ترس شیطان از خانه های خود خارج نشده بودند، بنابراین با شنیدن خبر فرار شیطان، انگار از اسارت آزاد شده بودند. آنها با تمام توان خود سریع و شادمان به طرف میدان اصلی شهر میدویدند. شیطان با اینکه خیلی سعی میکرد با این جمعیت شتابان برخورد نکند اما چندین تنۀ محکم خورد و با آخرینش چپقش به زمین افتاد. مرد، چپق را از روی زمین برداشت و با عذرخواهی به شیطان داد و با عجله از او پرسید: «راهبه و فاحشۀ عریان کنار هم دیدنی اند. نمی خواهی آنها را ببینی؟» شیطان، بی آنکه اجازه دهد مرد چشم های او را ببیند، با متانت سرش را تکان داد و گفت: «دیدنی ها دقیقا اینجاست.»