دستان دنی از هیجان می لرزید و نفس اش تند شده بود. حالا که آمپول مهیای تزریق جلوش بود، سیستم دفاعی اش عقب نشینی و خماری گرد بدن اش را غرق کرد. پاهاش به لرزه و درد افتاد. معده اش چنگ می خورد. از چشم های سوزان و پردردش اشک ها بر صورتش روان شدند. دستمالی دور بازوی راستش پیچید. ته دستمال را با دندان اش نگه داشت. دستمال را چپاند تو و شروع کرد به مالیدن بازویش تا رگی پیدا کند.
انگشتش را که روی یکی از رگ هاش می مالید، با خودش فکر کرد، فکر کنم بتونم این رو بزنم. با دست چپ اش قطره چکان را بلند کرد.
آن شب لی خواب دید که در یک تبعیدگاه است. دورتادورش همه کوه هایی لخت و بلند بود. او در پانسیونی زندگی می کرد که هیچ وقت گرم نبود. رفت بیرون که قدمی بزند. وقتی از پیچ خیابان به خیابان سنگلاخی و خاکی قدم گذاشت، باد کوهستانی سردی به ش خورد. کمربند کت چرمی اش را سفت کرد و سوز نومیدی واپسین را حس کرد.
بعد از چند سال اول تبعید، دیگر هیچ کس در تبعیدگاه حرف نمی زند، چرا که همه می دانند که دیگران هم در همان شرایط یکسان بدبختی اند. تبعیدی ها می نشینند دور میز و غذای چرب و سرد می خورند، جدا از هم و خاموش، مثل سنگ. فقط صدای گوش خراش و شیهه طور زن صاحب خانه مدام می آید.
تبعیدی ها با مردم شهر آمیخته اند و به سختی می شود تشخیص شان داد. اما دیر یا زود آن ها خودشان را با هیجانی نابه جا، که از دل مشغولی ویژه ی فرار ناشی می شود، لو می دهند. این هم تصویری از تبعیدگاه: کنترل، بدون آرامش یا تعادل درونی؛ آگاهی تلخ، بدون پختگی؛ هیجان و شور، بدون محبت و عشق.
تبعیدی ها می دانند که هر ابراز خودانگیخته ی احساساتی منجر به بی رحمانه ترین مجازات ها می شود. جاسوس های تحریک کننده همواره با زندانی ها قاتی می شوند و می گویند: «راحت باش. خودت باش. احساسات واقعیت رو بروز بده. » لی محکوم به این بود که راه فرارش منوط به رابطه با یکی از مردم شهر باشد و به همین خاطر زیاد به کافه ها می رفت.