تا حالا همچین داستانی از هیچ روحی نشنیده بودم جز از مردهای بزرگی که جوانی هام می شناختم شان، قهرمان های بزرگ امریکا که باهاشون رفیق بودم، با آن هایی که خطر کردم و رفتیم زندان و آدم سحرهای رنگ و رو رفته بودند، پسرک هایی که می کوبیدند رو سنگ جدول ها و تو آشغال های تلنبار شده نشانه هایی می دیدند، رمبوها و ورلن های امریکا تو میدان تایمز، بچه ها. هیچ دختری تا حالا با همچین داستانی تکانم نداده بود، با داستانی از درد و رنج های روحی و روحش که چنان زیبا و درخشان خودی نشان می داد که انگاری فرشته ای باشد سرگردان، در جهنم و جهنمی عینهو خیابان هایی که من توشان پرسه می زدم، واسه تماشای یکی درست مثل او هیچ وقت خواب تاریکی و رمزوراز و پیامد دیدارمان را تو ابدیت نمی دیدم، عظمت صورتش حالا شده بود یک کله ببر ناگهانی بزرگ تو پوستری روی یک حصار چوبی تو صبح های بدون مدرسه ی شنبه ای محوطه های دودآلود تخلیه زباله ها، رک و راست، زیبا، احمقانه، تو باران.
همدیگر را بغل کردیم. حالا شده بود عین یک عشق، بهتم زده بود. تو هال با هم بودیم، با دلی خوش. این ماجرا ادامه دارد.
یک زمانی جوان بودم و شور و حال دیگری داشتم و می توانستم با نبوغی روانی درباره هر چیزی حرف بزنم، خیلی شفاف و بدون این جور مقدمه چینی های ادبی؛ به عبارت دیگر این داستان یک آدم بی اعتمادبه نفس است، درست زمانی که مدل خودپرست و طبیعتا لوده ی طرف کاری از پیش نمی برد. این فقط برای این است که قصه سر بگیرد و حقیقت به بیرون درز کند، یعنی همین کاری که قرار است انجامش بدهم. ماجرا از یک شب گرم تابستانی شروع شد. آه، دختره نشسته بود رو سپر ماشین و جولیان الکساندر هم بود، کسی که... اجازه بدهید با تاریخچه ای از زیرزمینی های سانفرانسیسکو شروع کنم..