سفری بود نابه هنگام. رفتن به ییلاق در آن سرمای سخت و خشک چه منطقی داشت و چه توجیه عاقلانه ای؟ زمستان هم که با تمام قوا برگشته بود. باد بود و سوز و دمه و موج سرما که گسترش می یافت. راه درازی در پیش نداشتم. با یک ساعت راندن در جاده ای جنگلی و خلوت، از فراز و نشیب شمالی رشته کوه های البرز به مقصد می رسیدم. و با آن همه چشم انداز دل گشا، یقین داشتم در همان فصل و سرمای منجمد کننده اش هم شور و حالی می داد و روحی تازه می کرد. با این حال درونم، اعماق وجودم ناراضی بود...