دیگر سکوت کافی بود. سکوت هم از دست من عاصی شده بود. باید حرکت می کردم. باید پیش می رفتم. باید خودم را به قافله تمدنی که سال ها از آن عقب افتاده بودم می رساندم. رسیدن به آن قافله سخت بود، خیلی سخت، و منی که فرسنگ ها با آن فاصله داشتم، چگونه باید خود را به آن می رساندم؟ انرژی می خواست؛ نفس می خواست؛ اراده می خواست، که مشکلات ریز و درشت زندگی همه این ها را از من گرفته بود. با این حال اندک پس مانده توانم را در خود جمع کردم و دویدم؛ با تمام نیرویم دویدم. رسیدن به آن قافله برایم رویا بود؛ ناممکن بود؛ و شاید هرگز به آن نرسیدم. اما توانستم فاصله ام را با آن کم کنم، بسیار کم، به حدی که بتوانم افراد قافله را ببینم، بفهمم، و وادارشان کنم تا مرا بفهمند.