«اگه خدا به دل من نگاه کنه، بهترین اتفاقا برات می افته مبی. من فقط خوبیت رو می خوام، همین.»
اشک هایم را پاک کردم. «کاش بعد از امیر تو رو می شناختم مانی... کاش خدا این اتفاقا رو به طور دیگه می چید. کاش وقتی همدیگه رو می دیدیم که من اونقدر بچه نبودم.»
مانی نگران شد. پرسید: «امیر باهات خوبه؟ هوات رو داره؟»
«خوبه... خوبه ولی ارزشش رو نداشت. من اشتباه کردم، نباید با تو اون کار رو...»
«ولش کن مبینا... ولش کن.»
«فقط می خوام من رو فراموش کنی، با هستی خوشبخت باشی... می خوام تو هم مثل من از گذشته عبور کنی.»
چیزی نگفت. نگفت باشه. نگفت خیلی وقته فراموش کردم. نگفت هیچ وقت نمی تونم فراموشت کنم. هیچی نگفت...