این رمان ایرانی روایت دختری به نام شیرین را از زبان خودش بیان میکند که قصد مهاجرت به آلمان را دارد و با مشکلاتی رو به رو میشود.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
با صدای بسته شدن در راهرو از خواب میپرم. به دور و برم نگاهی میاندازم. نمیدانم کجا هستم، فضای اتاق ناآشناست. هنوز حالت گیجی و خواب دارم. احساس سنگینی دارم و نمیتوانم روی تخت جابجا شوم. تازه متوجه میشوم دخترکم در آغوشم خوابیده. دوباره به اطراف نگاه میکنم، آن طرف دختر دیگرم آرام روی تخت خوابیده. صدای تقههای باران روی سقف آزارم میدهد. به سختی جابجا میشوم، دخترکم را روی تخت میگذارم و کنار پنجره میروم. باران شدت گرفته، از دیروز تا الان بیوقفه باریده. نمیدانم ساعت چند است. نور چراق قوه را روی ساعت کنار تخت میاندازم، سه و نیم صبح است.
کتاب فصل آخر