“ماندانا” کولهپشتیاش را روی شانهاش انداخت و زودتر از زمان وقت آزمون، برگهاش را به مراقب تحویل داد و رفت. او با عجله پلهها را دو تا یکی پایین آمد و همهی هوش و حواسش به این بود تا قبل اینکه یکی از همکلاسیهایش او را غافلگیر کند، به سرعت از مدرسه خارج شود. او شاگرد اول کلاس بود و همیشه نمرات خوبی میآورد، به همین دلیل دانشآموزان زیادی میخواستند جواب سوالهایشان را با او چک کنند اما آن روز اصلا حوصلهشان را نداشت. خب راستش هیچ وقت حوصلهشان را نداشت! زیرا او اعتقاد داشت وقتی امتحان را دادهای کار از کار گذشته و دیگر فرقی نمیکند جوابهایت درست بوده یا غلط! چون زمان که به عقب برنمیگردد تا جوابهای غلط را اصلاح کنی! حتی این کار تا اندازهای او را عصبی میکرد اما به خاطر اینکه همکلاسیهایش فکر نکنند که او مغرور است و خودش را میگیرد اکثر روزها بعد از آزمون منتظر بچهها میماند و اکثر جوابها را یکی یکی با آنها چک میکرد خصوصا جوابهایی که همگی به درست یا غلط بودن آن شک داشتند! امروز فرق میکرد. قرار بود بعد از چند هفته “سهراب” را ببیند و هیجان زدهتر از این بود که بخواهد بیشتر از این صبر کند. البته قبل از امتحان با کمال میل هر اشکالی که داشتند را برایشان توضیح میداد، حتی وقتی چندین نفر دورهاش میکردند و هر کدام سوالی داشتند با حوصله برایشان توضیح میداد و سعی میکرد بهترین نتیجه را از آزمون بگیرند. اما امروز برای او روز بسیار مهمی بود و با همهی روزها فرق میکرد او میخواست بعد از چند هفته “سهراب” را ببیند و هیجان زدهتر از این بود ….
کتاب کی می دونه عشق چیه؟