گرمای هوا آزار دهنده بود. دلم میخواست فقط هرچه زودتر خودم را به باد خنک کولر خانه برسانم. از دانشگاه بیرون آمدم و منتظر مژده شدم. امّا میدانستم او به این زودیها نخواهد آمد و باید خودم اقدام کنم.
شماره موبایلش را گرفتم و طبق معمول مشغول بود. با بیحوصلگی به ماشین تکیه دادم و به در دانشگاه چشم دوختم… بعد از دقایقی نسبتا طولانی بالاخره سر و کلهاش پیدا شد. اشارهای به ساعت کردم و گفتم: مژده جان احیانا حیاط و انباری دانشگاه رو فراموش نکردی جارو کنی؟! به همه جا رسیدگی کردی دیگه، نه؟ یه وقت چیزی از قلم نیفتاده باشهها! میخوای برگرد دوباره یهچک بکن.
او کنایهام را نشنیده گرفت و بعد از لبخندی کوتاه گفت: به به… چه ماشین قشنگی. حیف نیست روز قشنگمون رو در کنار این ماشین، با غرغرهای تو خراب کنیم؟
من که منظورش را فهمیدم، خندیدم و گفـتم: خوشحـال نباش. ماشیـن رو واسه پیکنیک و تفریح نیاوردم. پدر محترم اینو فقط داده که باهاش از دانشگاه بیام خونه تا گرما کمتر اذیتم کنه. همین!
ابرویی بالا انداخت و گفت: وای پس بهتره زود برم، اتوبوس الان میره.
نگاهی به قیافه حق به جانبش انداختم و گفتم: خوب حالا، بخشیدمت. نیازی نیست با این حرفها حواسمو پرت کنی که یادم بره توی این هوای گرم، یه ربعه که منو منتظر گذاشتی و گوشیتم مشغوله و جواب نمیدی.
خندهاش گرفت و گفت: ا… جدا؟ پس فهمیدی چیکار کردم.