پیرزن به طرف کتاب هایش رفت و کتابی را برداشت. مشغول ورق زین کتاب بود که ناگهان کتاب داخل دستش آتش گرفت. من با ترس از جا پریدم، خودش هم قدمی به عقب برداشت و کتاب را روی زمین انداخت. کتاب کامل سوخت. من همچنان ایستاده بودم . نگاه را پیرزن روی من چرخید و به بالای سرم خیره ماند. ترس را در چشمانش می دیدم. سایه ی بزرگی روی دیوار اتاق افتاد. جرأت نمی کردم بالا را نگاه کنم..
کتاب باتلاق شیطان