علیرضا: 21 سالشه.
خب پس فعلا وقت زیاده بابا!
علیرضا: آره ولی مامانم زیادی جدی گرفته!!
دیگه چه خبر؟
علیرضا: هیچی من خیلی تشنمه. یه گوشه نگه دار برم یه چیزی بگیرم.
باشه الان نگه میدارم.
نگه داشتم و پیاده شدیم که علیرضا یه مقدار پول گرفت طرفم و گفت:
جلدی برو یه آب میوهای، یه آبی یه چیزی بگیر و بیا!
عیبه بابا. وایستا الان میام.
رفتم اون طرف خیابون و دو تا آبمیوه گرفتم و اومدم که دیدم علیرضا تو ماشین نشسته و سرش پائینه! نشستم تو ماشین و گفتم:
چی داشتی مینوشتی؟
علیرضا: هان؟ نه! آهان! هیچی چیزی نبود!
خب بابا چرا انقدر هول شدی؟ انگار نامهی عشقولانه مینوشتی!
علیرضا: از کجا معلوم!
اگه از این عرضهها داشتی دلم نمیسوخت داداش!
کتاب سارق دلم