بعد صندلی ای را تا دیوار کشید و روی آن پرید، تصویر عظیم سه برابر بزرگ تر از معمول رفیقْ ژنرال را از دیوار سالن افتخار کند و به زمین پرت کرد. دوباره می بینم که شیشه می شکند و معلم روی تصویر رفیقْ ژنرال تف می اندازد و همان طور که فریاد می زند «تمام شد، تمام شد، دیگر هرگز وجود ندارد»، آن را از قابش بیرون می کشد.
هرگز چنین ساعت مچی ای ندیده ام، عقربه ثانیه شمار مثل عقربه ساعت دیواری بزرگ نمی پرد، بی وقفه می چرخد، مثل تار مو ظریف است و دور می زند و دور می زند نگاهش می کنم، نمی توانم چشم ازش بردارم، می چرخد و می چرخد مثل آب که توی روشویی می چرخد مثل تار مویی ریخته که گرداب آن را پایین می کشد پایین تر و پایین تر.
نگاهش می کنم، نمی توانم چشم ازش بردارم دقیقا همین طور است، می چرخد و می چرخد روشویی پر آب است، با آب سرد آن را پر کرده ام تا صورتم را بشویم و جلوی گریه ام را بگیرم؛ رفیق پلیس وقتی بالاخره رهایم کرد گفت بروم صورتم را بشویم. زن مهربانی بود، حتی بازویم را نوازش کرد اما من می خواستم بزنمش، دلم می خواست بهش لگد بزنم و گازش بگیرم می خواستم برود، راه بیفتد به همان جایی که از آنجا آمده بود برگردد.