آنچه در این کتاب میخوانید، بررسی سیر یک زندگی در گذر زمان است. در توضیح پشت جلد کتاب آمده است: «بوی قهوه فضای آشپزخانه را پر کرده، همانطور که دارم آن را سرازیر میکنم توی لیوان، به خودم میگویم شاید یک روز که حوصله داشتم من هم یک کتاب دهفصلی بنویسم، اسمش را هم میگذارم آخرین قهوهی تلخ. خودم با تعجب میپرسد چرا آخرین؟ مکثی میکنم و جواب میدهم: چون بالاخره یک روز باید از قهوهخوردن دست بکشم و جای آن سرگرمی دیگری پیدا کنم. خودم فیلسوفانه سر تکان میدهد و زل میزند به من که یکنفس محتویات لیوان را سرمیکشم...» در بخشی از داستان میخوانیم: «زن نعلبکی را از روی فنجان برمیدارد و با حالتی عجیب به کف فنجان زل میزند. بدون آنکه چشم از او بردارم میگویم: "خانمی که آدرس شما را به من داد، خیلی از کارتان تعریف کرد. او میگفت شما آنقدر مهارت دارید که میتوانید حتی جزییترین چیزها را هم تشخیص دهید." بعد از چند دقیقه مکث و خیرهشدن به کف فنجان، سرش را بلند میکند و میگوید: "من ته این فنجان هیچچیزی نمیبینم!" با ناراحتی از جا بلند میشوم و میگویم: "اما این امکان ندارد! چطور ممکن است کسی که کارش فالگرفتن است نتواند حتی یک خط یا نقطهی معنادار ته فنجان قهوه ببیند!"» کتاب حاضر را نشر «پیکان» منتشر کرده و در اختیار مخاطبان قرار داده است.
کتاب آخرین قهوه تلخ