پیرزن: ببخشید، من خیلی تنهام این جا هم خیلی بدجوری است. دون ژوان: تازه آمده اید؟ پیرزن: بله، گمان می کنم امروز صبح مردم، توی رخت خواب بودم و خانواده ام دوروبرم بودند و چشم هام را دوخته بودم به صلیب، بعد تاریک شد و وقتی که روشنی برگشت همین روشنی بود که درش راه می روم اما هیچ چیزی را نمی بینم. ساعت هاست که توی این تاریکی وحشتناک سرگردانم. دون ژوان: آه، هنوز حس زمان را گم نکرده اید؛ اما توی ابدیت به همین زودی ها گمش می کنید. پیرزن: کجا هستیم؟ دون ژوان: در جهنم. پیرزن: جهنم؟ در جهنم؟ به چه جرأت این را می گویی؟ دون ژوان: مگر چه شده، سینیورا؟ پیرزن: نمی دانی با که داری حرف می زنی؟ من یک خانمم، دختر باایمان کلیسا هستم. دون ژوان: شک ندارم. پیرزن: پس چطور می شود که در جهنم باشم. برزخ و زمهریر، شاید. بی خطای محض که نبودم. هیچ کس نیست. ولی جهنم، نه، دروغ می گویی. دون ژوان: جهنم، سینیورا، مطمئن باشید. جهنم به بهترین صورتش، یعنی به صورت انفرادیش اگرچه شاید باکسی بودن را ترجیح بدهید. پیرزن:اما من با کمال صداقت توبه کرده ام، اعتراف کرده ام. دون ژوان: چقدر؟ پیرزن: به بیش تر از آن چه که واقعا گناه کرده بودم. من از اعتراف خوشم می آمد.