آرشام آن لحظه در حال آب پاشی گل ها بود. صبا از توی پنجره او را صدا زد. آرشام جان درو باز کن مهمون داریم. آرشام به سوی در رفت و آن را باز کرد نسترن چند گامی به جلو برداشت و یک دفعه با دیدن او خشکش زد. هیچ کدام قدرت تکان خوردن نداشتند. نسترن به زحمت گفت: آرشام! شوهر صبا؟ نه دروغه! به خدا دروغه! یعنی...