یکی از مسائل مبهم تاریخی که هنوز دست توانای محققین شرقی و غربی نتوانسته پرده از رخسار حقیقت آن بردارد، موضوع شخصیت عمر خیام نیشابوری و انتساب آن رباعی های نشاط آور و حیرت بخش بدو است. هویت عمر خیام و کیفیت زندگانی و کمیت آثار نظم و نثر او در طول مدت هشت قرن به تدریج دچار تحول و تغییرات عجیب وغریب شده است؛ در سدۀ هفتم که قلعۀ الموت به دست هلاکوخان افتاد و کتابخانۀ آن را به امر خان مغول آتش زدند، از میان کتاب های آن کتابخانه، عطاملک جوینی کتابی به دست آورد که موسوم به «سرگذشت سیدنا» است.
برخی از محققان تهران با اینکه قدرت استدلال بحث را دیدند، باز از این نظر که با متعارف موافق نبود، نخواستند اظهار موافقت کنند و زمزمه های مخالف آغاز کردند، ولی همان بحث و نتیجه مقبول جمعی از فضلای تهران واقع شد و ناچار اگر به دست آقایان خاورشناسان اروپا و آمریکا هم رسیده باشد، از نظر قبول محروم نمانده است. در صورتی که دورۀ کودکی هریک از این سه نفر در شهری جداگانه سپری شده، چطور ممکن است دبستانی در نیشابور فرض کنیم که مجمع این سه تن باشد؟ به علاوه، امام موفق نیشابوری مقامش عالی تر از این بوده که در دبستان به خردسالان درس بدهد، بلکه او در موقع ستیزه جویی سلجوقیان و غزنویان از رجال متنفذ خراسان بوده که وجودش در غلبۀ سلجوقیان دخالت تام داشته است.
یار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر من ....
کتاب یک فاجعه به تمام معنی بود، از نظر واقعیات تاریخی که صفر، یعنی کلا داستان دروغ و از نظر تاریخی اشتباه که البته خود ناشر محترم هم اول کتاب در مقدمه توضیح دادن که مطالب این کتاب رو فقط میتونیم یک رمان تاریخی بدونیم و صحیح نیستن، ولی حتی به عنوان یک رمان هم ارزش خوندن نداشت، داستان تکه تکه، خط سیر داستان نامفهوم، اصلا معلوم نیس نویسنده دنبال چی بوده، اصلا پیشنهاد نمیکنم، کتاب خداوند الموت خیلی بهتر بود، اگر کتاب عالی راجع به فرقه اسماعیلیه میخاین کتابهای استاد فرهاد دفتری بهترین هستن