ماهی طلایی ایستاده بود. به دور و برش نگاه می کرد. انگار متنظر کسی بود. ماهی نقره ای تندتند باله هایش را تکان می داد و با سرعت به طرف اومی آمد. ماهی طلایی تا چشمش به او افتاد، گفت: کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ ماهی نقره ای ایستاد. نفس نفس زنان گفت: یک خبر. یک خبر بد؟ ماهی طلایی پرسید: چه خبری؟ چه شده؟ ماهی نقره ای گفت: دوست مان ماهی آزاد توی تور افتاده. ممکن است ماهی گیر تور را بالا بکشد و او را با خودش ببرد.
کتاب ماجراهای ماهی طلایی (2)