زنبیل، گوشه ی آشپزخانه نشسته بود. زیرلب هی با خودش حرف می زد. می گفت:
«دیگر از زنبیل بودن خسته شدم.» بعد فکر کرد و فکر کرد. با خودش گفت: «کاش گهواره ی نی نی کوچولو بودم .» اما کمی بعد گفت: «نه، نه، من حوصله ی جیغ زدن نی نی را ندارم.» باز فکر کرد و فکر کرد و گفت: «کاش یک قایق بودم.» کمی بعد گفت: «نه، نه، من حوصله ی بازیگوشی موج را ندارم. هی هلم می دهد.»
باز فکر کرد و فکر کرد و گفت: «کاش لانه ی پیشی ملوس بودم .»
اما کمی بعد گفت: «نه، نه، پیشی ملوس چنگم می زند.»
باز فکر کرد و فکر کرد و گفت: «کاش صندوق پست بودم.»
اما بعد گفت: «نه، نه، کنار خیابان یا آفتاب به کله ام می خورد یا باران .»
بعد با غصه گفت: «پس آخه من چی باشم؟!»