پنجره ی بزرگ به پنجره ی کوچک گفت: «دلت نمی خواهد جای من باشی؟ ببین چه قد بلندی دارم. بین چه دستگیره ام محکم است. ببین چه شیشه های بزرگی دارم .»
پنجره ی کوچک لبخند زد و گفت: «ببین چه پرنده های قشنگی توی آسمان است. ببین خورشید با مهربانی لبخند می زند. ببین درخت حیاط ، دستش را برای ما تکان می دهد.»
پنجره ی بزرگ با تعجب پرسید: «چرا من تاحالا آنها را ندیده ام؟!» پنجره ی کوچک جواب داد: «چون تو فقط خودت را می بینی .»
پنجره ی بزرگ رنگش پرید و توی فکر رفت.