وقتی ننه سرما عطسه کرد. هاپیشه از دهانش بیرون پرید . یک کبوتر آن را دید و گفت: «چه ابر کوچولویی!» بعد آن را با نوکش برداشت و پر زد. هنوز خیلی نپریده بود که نوکش قلقلکی شد. گفت: «هاپیشته .» هاپیشته پرید توی هوا. خانم کلاغه ها پیشته را دید، گفت: «وای چه روسری توری قشنگی! آن را برای مهمانی سرم می کنم.» بعد هاپیشته را با منقارش گرفت و سرش کرد. توی لانه اش نشست و هی گفت: «ها پیشته، هاپیشته» جوجه کلاغ ها خوشحال شدند. دست زدند و با هم گفتند: «ما هم بازی می کنیم . و با هم گفتند: «هاپیشته ، هاپیشته .»