خرگوش کوچولو توی دلش یک غصه داشت. زیر یک درخت نشست تا های و های گریه کند.
شاپرک او را دید. پرسید: «چرا غصه داری؟ نکند هم بازی می خواهی . بیا برویم روی تپه. من بپر بپر، تو بدو بدو»
خرگوش کوچولو دلش نیامد شاپرک را ناراحت کند. برای شاپرک به نصف لبخند زد. سگ از راه رسید. خرگوش را دید. پرسید: «چرا روی لبات به نصف لبخند داری؟ اگر از روباه می ترسی، با هاپ هاپ فراری اش بدهم.»