خانه در تاریکی نامعمولی فرو رفته بود، پردهها سراسر پنجرهها را پوشانده بود وازمی، گربهی اویتا، بیقرار مینمود. دستی به سروگوشش مالیدم و چراغها را یکییکی روشن کردم. چشمهایم را بر جای هالی پیانوی پر شورش، که مثل بیابانی در چنگ باد به جانم چنگ میانداخت، بستم و کوشیدم رقص نرم انگشتهایش را بر کلیدهای پیانو بیافرینم و به هشت قطعهی «کریسلریانا» ی او گوش بسپارم. آن شب بی آنکه پرده از رفتن ناگهانیاش بردارد، این قطعههای افسون کننده را با تمام جانش برایم نواخت.
کتاب زیگورات