شاید شبی طولانی می شد پس باید به چیزی فکر می کرد تا کمک کند بیدار بماند. قفسه ی کتاب را چک کرد و چیزی که دنبالش بود را یافت: آلبوم عکس خانوادگی. چراغ مطالعه ای روشن کرد و روی آن را از پنجره برگرداند تا نور از بیرون دیده نشود. به آهستگی عکس ها را نگاه کرد. مثل خانواده ای شاد به نظر می رسیدند. خیلی با خانواده ی خودش فرق داشت. شاید همین وسواسش را نسبت به عکس آدم های دیگر توجیه می کرد. دوست داشت آن ها را نگاه کند و مجسم کند که چطور بوده اند.
عکس آدم های دیگر توجیه می کرد. دوست داشت آن ها را نگاه کند و مجسم کند که چطور بوده اند. معلوم بود که می دانست این عکس های خانوادگی کل حقیقت را نمی گویند، ولی مطمئنا حقیقتی را نشان می دادند. سیلوستر روی عکس سه نفره ای مکث کرد، احتمالا در طول تعطیلات عید پاک گرفته شده بود. آن ها لبخندزنان و آفتاب سوخته شده جلوی تل سنگی ایستاده بودند. زن وسط بود؛ سیلوستر از روی عکس های دیگر به نظر آمد، او مادر است. سمت چپش پدر، همان آب لوفتوس بود. و سمت راستش مردی با عینک بدون قاب.
میان صدای شیر آب و مسواک کف آلودش صدایی شنید که می گفت پلیس به خاطر قتل شب گذشته مردی در سگ دانی دنبال یک نفر است و این که آن فرد را با قتل آگینته ایورسن و قتل سه گانه در گاملبین مرتبط می دانند. بتی دهانش را با آب شست، شیر آب را بست و رفت به سمت اتاق خواب. دم در ایستاد. به عکس مرد تحت تعقیب که در تلویزیون بود، خیره شد.