حالا تک تک سلولهایم نام او را صدا میزدند. چون از اعترافی که کرده بود حس میکردم قصد داشته چیزی را به من بفهماند شاید هم او به من علاقهمند بود...آری. اگر علاقه نداشت که عسلی چشمانش آنطور درخشیدن نمیگرفت. این خوشبختی را نمیتوانستم باور کنم. سوز سرما همچون نسیم بهاری در اطرافمان پرسه میزد. در نظرم آمد که قطرات باران به شکوفههای سپید گیلاس تبدیل شده و در هوا میرقصیدند. صدای رعد وبرق هم به نغمه زیبای فلوت و پیانو مبدل شده و گوشها را نوازش میداد. گویی از دنیای واقعی به افسانه و خیال پا گذاشتهایم.
(برگرفته از متن ناشر)