«چند هزار سال پیش، در کشور جویبارها و رودخانه ها، کنار دریاچه ای که دریا شد به دنیا آمدم. از روی تواضع یا احتیاط ترجیح می دادم هرگز این جمله را ننویسم. این جمله سرنوشتی را که پنهان کردم فاش می کند. با هزار احتیاط حقیقتم را از مردم مخفی کردم؛ از آن ها دوری گزیدم، به آن ها دروغ گفتم، فرار کردم، سفر رفتم، سرگردان شدم، به زبان های جدید سخن گفتم، پنهان شدم، منزوی شدم، تغییر نام دادم، تغییر چهره دادم، تغییر لباس دادم، معلول شدم، گمنامی پیشه کردم، تنهایی های بیابان را به جان خریدم، حتی گاهی گریستم. اهمیتی نداشت. آن ها باید مرا از یاد می بردند و ردپایم را گم می کردند. از چه می ترسیدم؟ عمر طولانی من سرانجام توجه آنان را جلب می کرد، زیرا انسان ها همیشه در آسمان، زیر زمین، روی زمین، در مذهب، در علم و در نسل های آینده به دنبال جاودانگی اند، اما جاودانگی من- که هیچ توجیهی نداشت آن ها را سرشار از نفرت می کرد. همنوعان من متوجه می شدند که... همنوع من نیستند. بعد از تعجب، از آنچه من بودم کینه به دل می گرفتند و از آنچه خودشان بودند ناخشنود می شدند. مطمئن بودم که صداقتم فقط باعث آزردگی، حسادت، کینه، خشونت و خلاصه کوهی از مصیبت می شد. از عواقب آن می ترسیدم؛ نه برای خودم، برای آن ها. چند هزار سال پیش، در کشور جویبارها و رودخانه ها، کنار دریاچه ای که دریا شد به دنیا آمدم. ازروی تواضع یا احتیاط ترجیح می دادم هرگز نه این جمله را بنویسم نه جمله ای دیگر را، زیرا من در دوره ای چشم به جهان گشودم که دست هیچ الفبایی به دامان آن نرسیده بود. گوش می دادیم. به خاطر می سپردیم. حافظه را تقویت می کردیم. وقتی خط اختراع شد، دیگر وارد قرن چهارم زندگی ام شده بودم بعدها تعریف خواهم کرد که چه اثری روی من گذاشت. بااینکه امروز به بیست زبان زنده و مرده می نویسم، به نظرم توانایی به بند کشیدن واقعیت روی یک برگه شهامتی غیرعادی است. چند هزار سال پیش، در کشور جویبارها و رودخانه ها، کنار دریاچه ای که دریا شد به دنیا آمدم. ازروی تواضع یا احتیاط ترجیح می دادم این جمله را برای انسان ها ننویسم، این جانورانی که دغدغهٔ هستی شان نیستی است. ضرب المثلی آلمانی می گوید: «به محض اینکه کودک متولد می شود، به اندازهٔ کافی برای مردن پیر است.» من چنین شرح می دهم: به محض اینکه خودآگاهی پیدا می کند، از زوال خویش باخبر است. از همان ابتدا این خصوصیت بنیادی را، این آگاهی از فانی بودن را تاب نمی آورد. نتیجه؟ انسان ذاتا سرخورده و فطرتا تسکین ناپذیرْ محکوم به بدبختی است. و من که چنین طولانی زیسته ام آیا طعم خوشبختی را چشیده ام؟ اجازه دهید برای پاسخ به شما حکایتم را آغاز کنم. چند هزار سال پیش، در کشور جویبارها و رودخانه ها، کنار دریاچه ای که دریا شد به دنیا آمدم. ازروی تواضع یا احتیاط ترجیح می دادم هرگز این جمله را ننویسم.»
سلام آیا قسمتهای بعدی کتاب گذر از زمان چاپ شده اند؟(جلدهای بعدی)