مامان همیشه روزهای مرا در ابعاد یک شعر وسعت می داد. من دو بار زندگی می کردم، یک بار برای لذت بردن و یک بار به قصد بازگو کردن برای مامان. یک بار برای خودم، یک بار برای او. از درون وقایعی که از سر می گذراندم روایتی بیرون می آمد که فقط به او اختصاص می دادم. تلاش می کردم شاخ وبرگ بدهم و با آب و تاب تعریف کنم تا چشم هایش از تعجب گرد شود، حیرت کند و بی اختیار قهقهه بزند. البته که همه چیز را برایش تعریف نمی کردم
- شرم زیادی بینمان وجود داشت و رازها را برای خود نگاه می داشتم
- ولی بخش اعظم برخوردها، احساسات، رنجش ها، حسرت ها و نیش و کنایه ها را در خبرهای ریزودرشتی که برای او سرهم می کردم، می گنجاندم.
بازگشت به لیون مرا از پای درآورد. لیونی که مامان در آن منتظرم نباشد لیون نیست.
سوار بر تاکسی ای که از وسط شهر می گذشت، خیابان هایی را طی می کردم که دیگر به مامان منتهی نمی شد، از تپه ای بالا می رفتم که مامان دیگر ساکن آن نبود، نمای دساختمان هایی را می کاویدم که مامان دیگر از کنار آن ها نمی گذشت. به زودی زنگ آیفونی را فشار می دادم که صدای شاداب مامان از آن به گوش نمی رسید، وارد خانه ای می شدم که مامان با آرامش خاطر و چشمانی کمی خیس درش را باز نمی کرد.