... پشت سرش هلال ماه به آسمان پرستاره شب چسبیده است. نیمرخ جوان مریم جلوی چادر در حلقه کسانی که دور آتش نشسته اند دیده می شود ... سوری، شیفته، مجتبی، نصیر ... و سایه هایی در دوردست ... سهراب توی عکس نیست. به قول مادربزرگ، آن موقع به اندازه تخم یک سیب درختی بوده توی شکم مریم. دریا هم توی عکس نیست اما مریم گفته بود که آن شب، آبش را باد لایه لایه هاشور می زده؛ همان آبی که بدن جوان اسد را تویش جا گذاشته بودند.
توی آسایشگاه آب دوباره نصیر را می کشد پایین ..
زیر پایش یکهو خالی می شود. زیر آب چشم های وحشت زده اش را باز و بسته می کند؛ یکسره سیاه است. یک بار دیگر موج می زند زیر پاهایش. اسد را گم می کند. معلق است توی آب ... جلبک ها می پیچند به دست و پایش و او را می کشند به ته دریا. ناگهان اسد بازویش را می گیرد. آب هجوم می آورد.
حالا دوباره رسیده اند به هم .