در پستوی تاریک و متروک دلش چیزی او را دلزده می کرد و اجازه ی نزدیک شدن و راه یافتن به قلب او را نمی داد. گویی حصاری محکم و ورود نا پذیر اطراف قلبش را احاطه کرده بود و آن را فقط منحصر به کسی می دانست که دختر از فکر کردن به او و خاطرات خاک خورده و پوسیده اش می ترسید...