خیلی سوال نمی پرسیدم اما متوجه می شدم که بعضی کلمه ها را بارها و بارها می شنوم: HIV، سیستم ایمنی، سلول های T، بار ویروسی. نمی دانستم دقیقا یعنی چه اما کم کم متوجه شدم که قیافه مادرم در این بازدیدها چقدر جدی می شود، و بعد که دکتر «کاکس» عددهایی را از روی پرونده ام می خواند، خیالش آسوده می شود.
یک روز بهاری، پنج سال بعد از مرگ پدرم، درست کمی قبل از این که با «جزمین» آشنا شوم، مامان من را از مدرسه برداشت. بیشتر مسیر را ساکت بودم. بعد، وقتی به ورودی پارکینگ خانه خودمان رسیدیم، همانطور که صدای «رادیو دیزنی» از بلندگوی ماشین پخش می شد، سوال ساده ای از مادرم پرسیدم: «من HIV مثبتم یا منفی؟»
حتی اگر مادرم از نزدیک مراقبم نبود، هر بار چشم هایش طوری روی اجرای این مراسم متمرکز بود که انگار مرگ و زندگی من به آن وابسته بود. و البته واقعا هم وابسته بود، هرچند که آن روزها این را نمی دانستم.