اگر این داستان، طوری که همه وانمود می کردند، برنامه ای تلویزیونی بود، یک میلیون راه برای شروع قسمت اولش وجود داشت. مثلا شاید خوب بود برگردیم به ماه ژوئن، اواخر کلاس ششم بود و من تازه به خانه رسیده بودم که مادرم با پنج کلمه شوم به استقبالم آمد: «کیتلین، قراره از اینجا بریم.» نه این که بگوید دوست داری...؟ یا نظرت چیه که...؟ یا تا حالا فکر کردی...؟ نه، اصلا سوالی در کار نبود.
وقتی موضوع رفتن را مطرح کرد، شغل جدیدش را پذیرفته بود و مدیر مرکز مراقبت های فوری «میچل» شده بود. به محل کار فعلی اش هم اطلاع داده بود، جایی که عمری را در آن به عنوان پرستار کار کرده بود. تازه خانه ای نقلی هم در «میچل» اجاره کرده بود. بهتر است بگویم درست وسط ناکجاآباد.
اما این فقط یکی از صحنه هایی است که به درد شروع برنامه می خورد. راه های دیگری هم هست. مثلا در راه اینجا، تابلوی سبز و بزرگی با این کلمات دیدیم: «به ایالت کوه سبز خوش آمدید.» هر سمتی را که نگاه می کردم، چیزی به جز درخت و مزرعه نمی دیدم. یکهو واقعیت مثل پتک خورد توی سرم: واقعا داره اتفاق می افته.