ناگهان صدای زیر قورباغه ای او را از جا پراند. قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود؛ جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت: « من اینجام، فرمایش؟»
ماهی گفت:« سلام، خانم بزرگ!»
قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمایی ست، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی! من دیگر آنقدر ها عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه ست. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.»
ماهی کوچولو گفت:« صدتا از این عمرها هم که بکنی، بازهم بک قورباغه ی نادان و درمانده بیشترنیستی.»
قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو، ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را بهم زد.
آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:
« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم - که می شوم - مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»