شیرویه - انگار همنشینی با سنگ خوی تو دگر کرده. آخر این گریه در ماتم پدر است.
ماهیار - تو پاس خاطر خود نگاه می داری. او را که رفته است چه سود از زاری؟
شیرویه - هر چه هست ای شیده قلم بر سنگ نه تا زمانه اگر از خاطر منش ببرد، از خاطر سنگ نتواند.
ماهیار: آدمیان بهره ی مرگند. سالی صد هزار جان خود در سر جنگ کنند، صد هزار در سر طاعون، و صد هزار در سر وبا. و اینان جز آن صد هزارند که از گرسنگی جان بدهند. و اینان جز آن صد هزارند که به غضب پادشاه گرفتار شوند یا خشم شحنه ای یا بغض گزمه ای. با این همه سالی صد هزار پای در این عالم خاک می نهند و خورشید و ماه هم چنان در گردش خود ایام را رقم می زنند. این ناله و افغان هم اگر در ماتم پدری ست یا فرزندی، شایسته ی چنان تو برنایی نیست. نگاه کن! مه همه جا را گرفته و چرخ هم چنان می چرخد.
شیرویه: اختیار این گریه نه با من است. از بیدادی که با او رفت دلم پاره می شود.
ماهیار: از صدها هزار کس که روی در نقاب خاک کنند، همه مرگشان مرگ بیداد است. چند کس را مرگ از داد است؟
ماهیار - گفتم تا در این گوشه ی گورستان قلم بر سنگ می زنم، هر کس که مرا پرسد یا پدرمرده ای ست یا فرزندمرده. یا شویی ست که سنگ برای گور زن خواهد یا زنی برای گور فرزند. عالم خاک عالم آمد است و عالم شد. گریه از چه کنی؟