قبلا نمیدانستم چقدر بیمارم، واقعا نمیدانستم. از فکر اینکه دیگران مرا میشناسند، ولی من هیچ تصویری از آنها در حافظهام ندارم، میهراسیدم. از اینکه فرزندانم را در کنارم نخواهم داشت بر خود میلرزیدم.
سایهام را دوست میداشتم و با او زندگی میکردم، اما اطرافیانم خوشبختیم را نمیخواستند، آنها تلاش میکردند تا مرا از بهشت رویایی، که برای خود ساخته بودم به جهنم واقعیت خود بکشانند.»
تا اینکه ….