کوهی تنها و خشکیده، در سکوت و بیحرکتی، سالها در دل دشتی بیابانی ایستاده است. نه آبی در آن جاری است، نه گیاهی بر آن میروید، و تنها شاهد عبور خورشید، ماه و ستارگان است. اما روزی، پرندهای کوچک به نام شادی روی شانههای سنگی کوه فرود میآید. کوه که هرگز چیزی جز تنهایی را نشناخته، با شگفتی پرهای نرم و چنگالهای ظریف او را احساس میکند و از او میخواهد که بماند. اما شادی، همچون تمام پرندگان، باید پرواز کند و به راه خود ادامه دهد. بااینحال، قولی به کوه میدهد: هر بهار بازخواهد گشت و دخترش را نیز شادی خواهد نامید، تا کوه همیشه دوستی داشته باشد که سالی یکبار به او سر بزند. سالها میگذرند و هر بهار، نسل تازهای از شادیها به کوه سر میزنند. اما جداییهای پیاپی، قلب سنگی کوه را شکننده میکند. تا اینکه روزی، تاب دوری را از دست میدهد و برای نخستینبار در زندگیاش، دلش میشکند. اشکهایش از شکافهای تنش جاری میشوند و به جویباری زلال بدل میگردند. شادی، که دیگر تنها یک پیامآور امید نیست، دانهای کوچک با خود میآورد. آب و بذر، دست در دست هم، معجزهای خاموش را آغاز میکنند. سبزهها آرامآرام بر دامن کوه میرویند، و زندگی به جایی که روزی مرده و فراموششده بود، بازمیگردد. این داستان لطیف و شاعرانه، روایتی است از امید، دوستی، و قدرت تغییر. نشان میدهد که چگونه حتی کوچکترین پیوندها میتوانند در گذر زمان، سرزمینهایی خشک و بیجان را به باغی پر از زندگی بدل کنند.