چستر پرسید: «چه جوری خاطره درست کنم؟»
«اول چیزی پیدا کن که تو را به یاد او بیاندازد، همان طور که آن تکه پوست درخت تو را به یاد سوراخی می اندازد که قبلا در آن زندگی می کردی.»
چستر فین فین کنان گفت: «من دوست دارم اسکیدی سنجاب پیش من باشد نه چیزی که من را به یاد او بیاندازد.»
مادرش او را نوازش کرد و گفت: «میدانم دوست داری. این را هم میدانم که خیلی دلت برایش تنگ شده. ولی اگرخاطره ای از او داشته باشی، خوب است.» و چستر را از توی بغلش پایین آورد و دست های کوچولوی او را توی دست های خودش گرفت و گفت:
«به من بگو اسکیدی سنجاب چه چیزهایی دوست داشت؟»