جای جای میدان نبرد اکنون پر از اجساد انسان ها و پریان شده بود، در میان آن ها نیز بال های شکسته ی بالا آمده به سوی آسمان خاکستری و گاهی هم اعضای اسبی مرده به چشم می خورد. هرچند آسمان کاملا ابری بود، ولی با وجود گرما خیلی زود بوی تعفن غیر قابل تحمل می شد. مگس ها از قبل، چشمان دوخته به آسمان اجساد را پوشانده بودند. برایشان فرقی نداشت آن چشم ها برای میراها باشد یا نامیراها.
راهم را در میان پرچم های تا نصفه فرو رفته در گل و خون دشتی در پیش گرفتم که روزگاری چمنزار بود. با ته مانده ی قدرتم، بال هایم را بالا نگه داشتم تا روی اجساد و زره ها کشیده نشود. پیش از اتمام کشت و کشتار، قدرتم کاملا تحلیل رفته بود.
ساعات آخر جنگ را دوشادوش فانی ها گذرانده بودم: با شمشیر و مشت و تمرکزی مهیب و کشنده. ساعت ها در برابر سپاهیان «ریونیا» مقاومت و خطوط جنگی را حفظ کرده بودیم، آنگونه که پدرم به من دستور داده بود و آنگونه که خود می دانستم باید انجام دهم؛ ولی مقاومتمان چنان تحلیل رفته بود که تنها ضربه ای کشنده برای پایان بخشیدن به آن کافی بود.