روی تخته سنگی نشست و از آن بالا به روستا خیره شد. کودکی کلاه به سر کشیده بود و همراه پدربزرگش برفهای پشت بام را پارو میکرد. کاوه به یاد جملهای از نویسندهی جوان مورد علاقهاش افتاد: «آدمها نمیمیرند، غرق نمیشوند، سکته نمیکنند. آدمها تمام میشوند مثل شمع.»