کتاب آبنبات لیمویی

Abnabat-e Limoie
داستان طنز
کد کتاب : 137757
شابک : 978-6000354497
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 392
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب آبنبات لیمویی اثر مهرداد صدقی

کتاب آبنبات لیمویی ادامه کتاب‌های «آبنبات هل‌دار»، «آبنبات دارچینی» و «آبنبات نارگیلی» اثر مهرداد صدقی است. در «آبنبات لیمویی» خوانندگان همچنان ماجراهای شخصیت اصلی سه رمان را دنبال می‌کنند. شخصیت اصلی این کتاب محسن است. که در سه رمان قبلی از دوران کودکی تا جوانی اش مخاطبان خود را با خود همراه کرده است. حالا محسن در کتاب آبنبات لیمویی تحصیلاتش را در دانشگاه گرگان به پایان رسانده و می‌خواهد ازدواج کند. اما مشکلات گریبانش را می‌گیرند. این مجموعه کتاب های با زبانی طنز مخاطب خود را درگیر می کند و برای نسل امروز هم، که دوست‌دار موقعیت‌های طنز کمیک‌اند، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.
گفتنی است که سه رمان طنز «آبنبات هل‌دار»، «آبنبات دارچینی» و «آبنبات نارگیلی» از مهرداد صدقی با مجموع ۸۶ نوبت چاپ از محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین کتاب‌های سوره‌مهر محسوب می‌شوند. کتاب «آبنبات لیمویی» آخرین جلد از سری مجموعه رمان آبنبات‌ها است.
اگر علاقه‌مند به شنیدن خاطرات شیرین و طنز از دهه جنگ تحمیلی تا زمان امروز هستید، این مجموعه کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم.

کتاب آبنبات لیمویی

مهرداد صدقی
مهرداد صدقی متولد ۱۳۵۶ هستم، در مدارس مختلف بجنورد دانش آموز بوده ام (ابتدایی: امام خمینی و قدس. راهنمایی: ابوریحان بیرونی. دبیرستان: دانش و حسن آبادی) اما خاطرات مدرسه امام خمینی، ابوریحان بیرونی و دبیرستان دانش برایم شیرین تر است.در سال ۷۵ در رشته صنایع چوب و کاغذ دانشگاه گرگان پذیرفته شدم و در همین دانشگاه مقاطع ارشد و دکترا را هم ادامه دادم. در حال حاضر عضو هیات علمی دانشگاه گنبد کاووس هستم.
قسمت هایی از کتاب آبنبات لیمویی (لذت متن)
کلی دوروبر تلفن کارتی چرخیدم تا شاید بار دیگر دختر کیوسکی را ببینم. اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین با خودم میگفتم لابد دانشجوی دانشگاه ما نبوده که تا این ترم ندیده بودمش. اصلا شاید برای چند روز مهمان بوده؛ مثل من و امین در دانشگاه کرمان یاد امین که توی ذهنم آمد داغ دلم تازه شد. ساعت حدود ۵ بود و هنوز چند دسته دانشجو توی محوطه بودند؛ یک دسته آنهایی که کلاس داشتند یک دسته آنهایی که کلاس نداشتند اما کسی را داشتند و دلشان نمی آمد بیرون بروند یک دسته هم بی کس و کارهایی مثل من که فرقی نمی کرد کجا باشند و بیرون از دانشگاه هم کسی برایشان تره خرد نمی کرد. وقتی دیدم تلفن کارتی خالی شده رفتم که تلفن کنم جرئت نداشتم به امین زنگ بزنم اما از تماس با فرهاد هم واهمه داشتم با این همه دل را به اسمش را نبر زدم و زنگ زدم الو ... سلام فرهاد ... خوبی؟ چی خبر؟ سلام .... قربانت .... فرهاد گفت که به عروسی خواهر امین دعوت شده؛ اما به خاطر من بهانه آورده و نرفته، سعی کردم نشان دهم ناراحت نشده ام. گفتم: مبارکش باشه! ان شاء الله که خوشبخت بشن، ما که بخیل نیستیم! فرهاد ادامه داد: «ظاهر آسن شوهره زیاده، با شنیدن این حرف، کمی آرام شدم. فرهاد ادامه داد ولی مثل اینکه خیلی مایه داره طلا فروشه.» بار دیگر تا آرام شدم. اما تأکید کردم دیگر برایم مهم نیست. یعنی ناراحت نشدی؟ نه خداییش مگه بچه یم؟ همین که بدانم خوشبخته برام کافیه من هم مگه جز این خواستم؟ دمت گرم که این قدر راحت کنار اومدی دیگه به قول دبیر خدا بیامرزمان آقای جاجرمی زندگی همینه دیگه باید با همه تلخیا و شیرینیاش کنار آمد. آدم اگه با واقعیت کنار نیاد که نمتانه زندگی کنه خوبه ... راستی با امین بابت تو هم حرف زدم میگفت ازت انتظار نداشته کلی باهاش حرف زدم آخرش نظرم رو قبول کرد و گفت دیگه مشکلی باهات نداره حرفش خوشایندم نبود با ناراحتی گفتم: «خیلی ممنون که دیگه با من مشکل نداره دیگه آب که از سرگذشت چی یک جو چی صد جو مشکل داشته باشه یا نداشته باشه چی فرقی مکنه؟ فرهاد حرفم را تأیید کرد. اما گفت: به هر حال اون دوستی قدیمتون نباید به هم بخوره وگرنه حرف امین درست در می آد. دیدم راست میگوید با ناراحتی گفتم ولی خدایی من بدشانس از کجا مدانستم خود امین هم اون موقع توی کرمانه؟ فرهاد خندید و گفت: ظاهرا اون هم از یکی از دوستای خواهرش خوشش می اومده؛ هرازگاه به همون بهونه می رفته کرمون با شنیدن این حرف عصبانی شدم و گفتم: آخ ... خدا کنه اون دختره یک برادر غیرتی احمق داشته باشه، حال این بگیره تا به خودش بفهمه و بدانه زندگی خواهرا ربطی به براد را نداره فرهاد گفت: بعید میدونم بابت این ازت ناراحت شده باشه، بیشتر تصور می کرده توی این سال ها داشتی دورش می زدی دیگه تصوراش به من ربطی نداره. بهش بگو این دفعه اونی که ناراحته منم بگو اتفاقا من باهاش رو راست بودم. توی همون کرمان اولین فرصتی که گیرم آمد صادقانه باهاش حرف زدم. خودش بهتر مدانه چی دارم مگم تلفن را که قطع کردم در اوج ناراحتی به اطراف نگاه کردم. دلم می خواست با یکی دعوا کنم تا آرام شوم به طرف سرویس که راه افتادم با خودم حرف هایی را که باید به فرهاد میگفتم اما نگفته بودم، مرور کردم. احساس کردم با واسطه حرف زدن فایده ندارد؛ باید به خود امین زنگ بزنم و بعد از تبریک بابت ازدواج خواهرش هر چه از دهانم در می آید به او بگویم.