از زمانی که افسانۀ گنج های سلیمان را شنیده ام، ده سالی می گذرد. آن موقع من در قسمت شمالی کشور در جایی دور افتاده به اسم سیتاندا کرال بودم؛ جایی در کنارۀ بیابان که انگار حتی خدا هم فراموشش کرده بود. روزی یک مرد پرتغالی به آن جا رسید. او قدبلند و لاغر بود، سبیل بزرگ خاکستری داشت و خودش را خوزه سیلوسترا معرفی کرد. روز بعد، وقتی می خواست از آن جا برود، گفت: «خداحافظ، سینیور. وقتی دوباره همدیگر را ببینیم، من ثروتمندترین آدم دنیا شده ام.» من خندیدم و او زد به قلب بیابان و به سمت غرب رفت. با خودم گفتم لابد دیوانه است؛ اصلا خودش می داند دنبال چه می گردد؟ این گذشت تا یک هفته بعد، وقتی جلو چادرم کنار آتش نشسته بودم، صدایی از بیابان آمد که می گفت: «آب... تو را به خدا به من آب بدهید.» صدای خوزه سیلوسترا بود. بعد زیر نور مهتاب یک سایه دیدم که چهار دست وپا روی یک تپه که تنها سی، چهل متر از من فاصله داشت می خزید. بعد با زحمت بلند می شد، تلوتلو می خورد، می افتاد و دوباره می خزید. من دویدم به طرف او و کمکش کردم تا روی پای خودش بایستد. شده بود پوست و استخوان. خودش بود. در نور مهتاب قیافه اش خوفناک بود. گوشتی در صورتش نمانده بود و به همین خاطر چشم های بزرگ و سیاهش از صورتش زده بود بیرون. توی بغلم بلندش کردم و بردم روی یک پتو کنار آتش گذاشتم زمین. تقریبا به اندازۀ یک بچه وزن داشت. بطری آب را آوردم. به زانوهایم تکیه اش دادم و جرعه جرعه بهش آب دادم. یکهو بطری را پس زد و شروع کرد به حرف زدن.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
الگوی هگارد،شکارچی و مکتشف معروف فردریک سلوس بود،و الن گواتر من قهرمان داستانهای هگارد،در حقیقت زندگی ماجراجوی معروف،سلوس است
یه روزه بعد یه رمان سنگین، خوندمش.داست قشنگی داشت، ولی واسه نوجوونا و بچهها بهتره.