بعد خود را می بیند که به سمت پنجره می رود، همانجا می ایستد و به بیرون نگاه می کند وحالا نورکمی در بیرون است.همان طور که آنجا جلوی پنجره ایستاده، فکر می کند شاید این موقع از سال فقط همین قدر می شود نورداشت. آنقدر نور هست که می توانی آسمان را به رنگ خاکستری وسیاه، وکوهستان خاکستری وسیاه را هم در طرف دیگرآب دره ببینی.حالا می توانی آب دره را هم ببینی. اما فکر می کند اون پایین جادۀ بزرگ، چه چیزی می درخشد؟ چه کسی آنجا ایستاده؟ آدمهایی که آنجا قدم می زنندکی هستند؟ این خود زیگنی نیست که آنجا ایستاده و ترسیده و وحشت زده است؟روی هم رفته انگار محو وناپدید شده.راستی اینطوری شده؟ زیگنی فکرمی کند اون کیست؟ زیگنی فکرمی کند...