آورلی بردین صاحب جوان یک رستوران در پاریس، در حالی که در بحبوحه افسردگی ناشی از فروپاشی است ، در یک کتابفروشی عجیب و غریب رمان حیرت انگیزی را کشف می کند. بطوری که او پس از خواندن کتاب در یک شب ، می فهمد که این کتاب زندگی او را نجات داده است . او برای دیدار با نویسنده خود بیش از هر چیز مشتاق است. تلاشهای آورلی برای ارتباط با نویسنده جذاب اما خجالتی انگلیسی، از طریق ناشر فرانسوی که با اکراه زیاد نامه آورلی را پیگیری می کند ، مسدود شده است. اما آورلی از تسلیم نمی شود. یک روز ، پاسخی از نویسنده کتاب در صندوق پستی خود پیدا می کند ، اما برخوردی که در نهایت صورت می گیرد با آنچه که تاکنون تصور کرده بود کاملا متفاوت است. . . .
نیکولا بارو نویسنده کتاب لبخند زنان، رمانی سراسر پر از جزئیات و شخصیت های گوناگون پدید آورده است. او این رمان را ادای دین خود به شهر پر از نور و صدا، پاریس ، عنوان کرده است
اینها عناصر لازم برای عشق هستند: یک قهرمان محبوب، یک قهرمان مرموز ، عاشقانه و پاریس.
من عاشق هر لحظه زندگی پاریس در این رمان جذاب و خلع سلاح درمورد عشق بودم. داستانی درخشان و جذاب.
بنا بر تئوری من، می توان کسانی را که رمان می نویسند و برایمان چیزهایی را تعریف می کنند به سه گروه تقسیم بندی کرد. گروه اول کسانی هستند که فقط در مورد خودشان می نویسند. برخی از آنها در زمره بزرگان ادبیات قرار دارند. گروه دیگر استعداد رشک برانگیزی برای ابداع داستان دارند. آنها وقتی در قطار هستند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، به یکباره، ایده ای به ذهنشان می رسد. و در نهایت، کسانی هستند که من آنها را نویسنده امپرسیونیست ارزیابی می کنم. آنها استعداد پیدا کردن داستان ها را دارند. آنها با چشمانی باز دور دنیا می گردند، موقعیت، فضا و دیدنی ها را گلچین می کنند؛ انگار گیلاس از درخت می چینند. یک ژست، یک لبخند، شیوه ای که کسی موهایش را عقب می زند یا بند کفش هایش را می بندد… اینها لحظاتی هستند که پشتشان داستان ها مخفی شده اند. آنها دو عاشق را می بینند که در یک عصر دلپذیر کنار رود سن قدم می زنند و از خود می پرسند، زندگی آنها را به کجا می برد. آنها به قهوه خانه ای می روند و در آنجا دو دوست را می بینند که با حرارت در حال صحبت کردن هستند. هیچ کدام هنوز نمی دانند که به زودی یکی از آنها با دوست جدیدش به دیگری خیانت می کند. آنها از خود می پرسند: «آن زن با چشمان غمگین که در مترو روی صندلی نشسته بود و سرش را به شیشه تکیه داده بود کجا می رود.»
اوایل کتاب خوب بود اما بعدش کم کم حوصله بر شد ...با ترجمه اش نتونستم ارتباط برقرار کنم